آدرس پیج ما در روبیکا: https://rubika.ir/ehsantanha4
آدرس کانال ما در روبیکا:
ehsantanha4@
هادی بصیر، برادر سرلشکر شهید حاج حسین بصیر «قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا» میگوید: برای شناسایی قبل از عملیات کربلای 10 که میرفتیم، تعدادی از بچهها به حاجبصیر میگفتند: «اگر این بار نوبتی هم باشه نوبت شماست که شهید شوید.»
حاجی فقط لبخندی میزد و گاهی هم صورتش برافروخته میشد و در یک جمله کوتاه میگفت: «من لیاقت شهادت را ندارم.» البته حاجی خودش میدانست شهید میشود چون قولش را در خواب از امام حسین (ع) گرفته بود و هر عملیات یا خطنگهداری که میشد او کاملاً برای پرواز لحظهشماری میکرد.
قبل از عملیات نیروها را جمع کردیم تا حاجی برایشان صحبت کند، وقتی حاجی به صفوف نیروهای گردان نزدیک شد، همه بچهها به احترام او از جا برخاستند، در صحبتهای آن روزش به بچهها توصیه کرد چون عملیات یک عملیات کوهستانی است، همدیگر را در حمل تجهیزات کمک کنند، وی لازمه پیروزی و موفقیت در این عملیات را همکاری و همدلی دانست.
یکی از نیروها بلند شد و با صدای بلند گفت: «فرمانده آزاده! آمادهایم، آماده.» بچهها هم بلند شدند و با مشتهای گره کرده او را همراهی کردند، شور حال عجیبی در فضای گردان حاکم شد، در بخش دوم حاجی درباره ویژگیهای «منتظر» صحبت کرد، چون نزدیک به نیمهشعبان بودیم درباره این که یک شیعه باید در هنگام انتظار چه رفتاری را داشته باشد مطالبی را عنوان کرد.
میگفت: «منتظر باید همیشه در جوش و خروش باشد، نباید به مثل آب راکد مرداب باشد، چرا که سکون، باعث گندیده شدن میشود.» وی آن روز با حالت خاصی صحبت میکرد که هر کس در آن سخنرانی حضور داشت، یقین پیدا میکرد که او به شهادت خواهد رسید.
حاجی در بخش دیگری از صحبتهایش گفت: «یک منتظر خوب، منتظری است که همیشه پا در رکاب رهبر و الگویشان امام باشد.» وی تا پایان سخنرانیاش فقط به همین موضوع اشاره داشت.
بعد از اینکه شناساییها تمام شد و ما را برای عملیات به منطقه بردند به یکی از بچهها گفتم: «لازم است یکبار دیگر حاجی را بیاوریم تا با بچهها صحبت کند.» احساس میکردم صحبتهای حاجی در روحیه بخشیدن به نیرو موثر است و حقیقتاً هم همینطور بود، چند کلمه حاجی معجونی بود انرژیزا و روحیهبخش که بهویژه هنگام عملیات نیاز هر رزمندهای بود.
غروب حاجی آمد و اولین کاری که کرد، دستور داد جنازههای عراقیها را از محوطه دور کنند، خودش زودتر از هر کس دستبهکار شد، به من گفت جنازهها هم روحیه را پایین میآورد و هم اینکه از نظر بهداشتی خوب نیست در محل استقرار نیروها باشند، تا غروب با بقیه بچهها گونیها را از خاک پر کرد و به سنگرسازی مشغول بود، غروب رفت بالای گونیهای سنگر نشست و دست به سر و صورتش کشید و به من گفت: «هادی! من دیگر پیر شدم نیاز به یک استراحت درازمدت دارم.»
بعد با لحن دلخراشی گفت: «دیگر خسته شدم، من به خیال اینکه از سر دلتنگی این حرف را میزند ـ چون داماد دختریاش در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده بود ـ به او گفتم: «بعد از عملیات مدتی را مرخصی بگیر و برو استراحت کن، خوب که خستگیات در رفت، بیا.»
بهنظرم اصلاً به حرفهایم توجهی نکرد و یا اگر هم کرده بود از کنارش گذشت و به دوردست خیره شد و به فکر فرو رفت.
نزدیک به تاریکی شب، به من گفت: «دو تا از گروهانهایت را آماده کن تا امشب روی قله سنگی عمل کنند، خودت با یک گروهان، اینجا بمان و جانشینت را بفرست، من «فدایی» را برای هدایت گروهان فرستادم، من و حاجی در دو سنگری که با قطع شدن کانال درست شده بود مستقر شدیم، روبهروی سنگر من یک درخت تنومندی داشت بهنوعی استتار شده بود، از سنگر من بهتر میتوانستیم جلو را نگاه کنیم، در کنار هر دو نفرمان بیسیمچیهایمان بودند، به من گفت: «هادی جان! شما بیایید در این سنگر، من از آنجا میتوانم بهتر نیروها را ببینم و به توپخانه گرا بدهم.»
من قبول کردم، تا رفتم بلند شوم نمیدانم چرا پشیمان شد، چند مرتبه دیگر خواست سنگرمان عوض شود ولی زود پشیمان شد.
بچهها با هر مشقتی بود، قله سنگی را از چنگ عراقیها خارج کردند، کار به جنگ تن به تن کشید، فدایی جانشین گردان عاشورا و یکی از فرماندهان گروهان ـ رمضان علیجانپورعزیزی ـ در آن جنگ سراسر حماسی به شهادت رسیدند.
ساعت حدوداً نزدیک به 11 شب بود که عراقیها با خمپاره 60 ما را هدف قرار دادند، برحسب تقدیر و بهتر است بگویم خواست و گلچین خداوند خمپارهای به داخل سنگر حاجی اصابت کرد، حاجی همان لحظه به شهادت رسید، ترکشی هم به من اصابت کرد، دو نفر از بیسیمچیهای حاجی هم به شهادت رسیدند.
من خودم را سریع به بچههایی که مجروح شده بودند رساندم، یکی دو تا از آنها بعد از چند دقیقه به شهادت رسیدند، وضع خیلی آشفته شد، حالا هدایت عملیات به عهده من افتاده بود، فرماندهان گروهان از من میخواستند که با حاجی صحبت کنند، و من بهخاطر این که روحیه آنها حفظ شود میگفتم حاجی اینجا نیست.
بهیاد برادر شهیدم اصغر افتادم، توی دلم مویه میکردم و میگفتم: «اصغر بهپیش باز حاجی بیا!» سعی میکردم بغض نکنم و اشکی از چشمانم سرازیر نشود، فرمانده لشکر خبر حاجی را از من گرفت، بغضم را کنترل کردم و گفتم: «حاجی! رفت پیش عالی» منظورم سردار شهید ذبیحالله عالی «فرمانده گردان مسلم لشکر ویژه 25 کربلا» بود، این را که گفتم آقامرتضی ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
به بچهها گفتم از تجهیزات حاجی چیزی را از او جدا نکنید بگذارید با همین سینهخشاب و بند حمایل او را به عقب انتقال دهند، حاجی همیشه به ما میگفت: «اگر ما را با همین لباس خونین و با همین تجهیزاتی که به ما بسته است، دفن کنند در آن دنیا و روز محشر با همین لباس و همین شکل محشور خواهیم شد.»
برچسب ها : حاج حسین بصیر , کربلای10 , قول امام حسین ع , وظیفه منتظر از قول حاج بصیر , روبیکا , روبینو , تنهااحسان , BTS , روزقدس ,