به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه …!
 به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم
ولی از زبانش هرگز نشنیدم …
 همـیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
کـه با هر بار تراشـیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود …
ولی پـدر …
یک خودکار شکیـل و زیباسـت کـه در ظاهر ابهتش را همـیشه حفظ میکند
خم به ابـرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست،
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند کــه چقدر دیگر میتواند بنویسـد …
بیایید قدردان باشیم …
” به سلامتی پدرها و مادرها “
وقتی پشت سر پـدرت از پله ها مـیای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده …
وقتی داره صورتش رو اصلاح مـیکنه و دسـتش میلرزه ، مـیفهمی پیـر شـده ….
وقتی بعد غذا یــه مـشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه…
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصـه های تو هسـتش ،
دلت مـیخواد بمـیری …